نیکاننیکان، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

خاطرات نیکان از مردان نیک روزگار

اولین آرایشگاه

Barber & Beauty گل نازم از وقتی که خودم یکبار کچلت کردم دیگه به آرایشگاه نرفتیم تا اینکه دیگه انقدر موهای نازت نامرتب شده بود که تصمیم گرفتیم بریم آرایشگاه.تا الانم که نبرده بودیمت دلیلش این بود که شما از غریبه ها خیلی میترسی چه برسه که بخوان بهت دست بزنند.بالاخره دلمون و زدیم به دریا و با بابا حمید در تاریخ 91/10/17 به اولین آرایشگاه زندگیت پا گذاشتی. به یک آرایشگاه تخصصی کودک رفتیم اولش از دیدن محیطی که پر از توپ و ماشینه ذوق کردی و شروع به ماشین سواری و توپ بازی کردی.ولی وقتی آقای آرایشگر خواست قیچی به موهات بزنه کولی بازی در اوردی که نگو نپرس.حتی من و بابایی که محکم گرفته بودیمت بازم حریفت نمیشدیم. خلاصه با چه جبری موهاتو ک...
19 دی 1391

شب یلدا در کنار نیکان

فصل باد و برگ فصل رنگ و رنگ و رنگارنگ فصل مشق و مشق عشق و عشق انار فصل باز باران با ترانه فصل شیدایی و مهر و مهرگان فصل یلدا و چله .     یلدای امسال یعنی سال 91 یه رنگ و بوی خاصی داشت در کنار عزیزانم بخصوص نیکان جون که حالا جلوی چشمهام ورجه وورجه میکنه و انارهای دونه دونه رو با دستهای ظریفش برمیداره و میخوره حسابی من رو سر زنده میکنه.یلدای امسال برام پر بارتر و لذت بخش تر بود. ومن مطمئنا این را مدیون تنها پسرم و همسرم و خانواده ام هستم. پریسا و پارسا و نیکان در شب یلدا کنار هم   ...
1 دی 1391

یک ظهر دل انگیز

  سلام   یکی از روزهایی که خیلی حوصله ام سر رفته بود و دلم هوای حیاط بزرگ مامان جون رو کرده بود شروع به بهانه گیریهای الکی کردم. هی جیغ میزدم و مدام در رو نشون مامانم میدادم .تا اینکه بالاخره مامانم از دست من کلافه شد و شال و کلاه کرد و من را  پیش مامان جون برد.وااااااای پسر خاله ام هم آنجا بود. جاتون خالی رفتیم رو حیاط و حسابی با پارسا توپ بازی کردیم. آخه من عاشق توپم.از میون اسباب بازیهام فقط توپهام و دوچرخه ام رو دوست دارم. بعدشم هم پارسا من را داخل سبد کرد و هلم میداد .به به  چقدر هیجان انگیز بود.به محضی که می ایستاد دوباره ازش میخواستم هلم بده. البته در اینجا باید از زحمات ...
1 آبان 1391

وقتیکه از خونه خسته میشی

وقتی تو خونه حوصله ات سر میره و دوست داری بری بیرون میای پشت در می ایستی و می کوبی رو در که ببرمت دردر.ولی چون  حریف مامانی نمیشی که ببردت بیرون,به باز بودن در هم راضی میشی و همونجا تو راه پله ها با جا کفشی بازی میکنی ,شیطونی میکنی و تموم کفشها رو از جا کفشی میاری بیرون و پرت میکنی پایین پله ها .با اینکار ذوقی میکنی که نگو.البته اگه ازت غافل بشم از پله ها میری بالا که باید مواظبت باشم. گریان پشت در:   خندان در کوچه:     ...
20 مهر 1391

خلوت مادر پسری

  یک عادت خوبی که نیکان داره اینه که سحر خیزه,همیشه بابایی را موقع رفتن سر کار بدرقه میکنه البته با گریه آخه میخواد پشت سر باباییش بره.بالاخره بعد از رفتن بابایی ,من و نیکان جون تنها شدیم .صبحانه نیکان را دادم و نیکان هم رفت تا با دو چر خه اش بازی کنه .منم نشستم تا سریال مورد علاقه ام را ببینم. ساعت 10 صبح : نیکان: آبه, آبه.بیشتر وقتها , زمانی که نیکان میخواد من رو از جایی بلند کنه بهانه آب را میگیره. بهش آب دادم , بدون اینکه حتی یک قطره آب بخوره تمامش را ریخت زمین. ساعت 10:15 : نیکان تو دستش کنترل تلویزیون بود  هی کنترل را میداد دستم و با گلایه میگفت : ههوون و بعد به سمت اتاق خواب میرفت. بهش توجه  نکردم و دنبال...
7 مهر 1391

16ماهه شدی آقا پسملی

  شیطنتهای کودکانه پ سر گلم جدیدا  شیطون شدی آنقدر که نمیتونم چشم ازت بردارم. گرچه خودت سایه من شدی. هر جا برم، قدم به قدم میای. همیشه کنارمی. وابسته شدی و تنهایی رو نمیخوای حتی برای دیدن کارتون. بیشتر وقتها دستهای کوچولوت رو به سمتم دراز میکنی و با خواستنی کودکانه، آغوشم رو میخوای. و تشکرت برای من احساس گرمی صورت قشنگت روی گونه هام و دستهای مهربونی که دور گردنم حلقه میشه.   با اینکه زمان زیادی از اولین تلاشت برای راه رفتن نگذشته ولی پیشرفت خیلی خوبی داشتی و میتونی خیلی راحت قدم برداری. دیگه از روروک هم خوشت نمیاد. وقتی قدم برمیداری، دوست دارم به هر قدمت هزار بار بوسه بزن...
26 شهريور 1391

ویرانم

سلام پسر قشنگم ... عزيز تر از جونم.... امروز آمدم تا برايت بنويسم . مثل هميشه ... امـــــا با دلي پُر ، غصه دار ، ... امروز حالم تعريفي ندارد عزيز دلم . ... امروز حال خوشي ندارم .. اخه تو عزيزم مريض شدي دیروز که رفتم سر کار مامان جون عزت صبحش گفتند تو تب شدیدی داری از یک طرف دل تو دلم نبود و میخواستم بیام پیشت از طرف دیگه بهم مرخصی نمیدادند.... نمي دونم تقصير منه يا نه ... اخه از وقتي از مسافرت برگشتيم عسلكم مريض شدي .....تا اینکه ظهر که بابایی ازسر کار برگشتن وقت دکتر خودت(دکتر توحیدی فر)گرفتند و بردند پیششان. بابایی میگن وقتی رفتن تو مطب دور تا دور مطب نی نی های مریض بغل ماماناشون نشسته بودند و همه باتعجب بابا رو نگاه میک...
12 مرداد 1391

روز پدر

                 نوبتی هم که باشه نوبت باباهاست...... سلام نازنينم سلام هستي من .نوشتن براي تو به اميد خوندنشون تو فردا هاي دور بهم آرامش ميده چه جايي بهتر از اينجا براي ثبت تك تك لحظه هاي زندگيمون براي روز هاي خوب و بدش براي لحظه هاي دلتنگي وبي قراري. اميد وارم روزي كه اين نوشته ها به دستت ميرسه ارزش معنويه اين كار رو با همه وجودت درك كني عشق من رو به خودت لمس كني ، نوشتن خاطرات اين روزها براي تو باعث ميشه شريك همه مراحل زندگيمون باشي و من و پدرت رو بهتر بشناسي ياد بگيري اگه زندگي روز هاي سخت داره چه جوري بايد با سختي ها بجنگي و اگه روز هاي خوب داره به خو...
12 خرداد 1391

جدول رشد

جدول رشد عزیز دلم در یکسال اول  زندگیش                                                    Age      Length cm Weight Gram Head size cm   تولد 55,0 3740 36,0     ١ماهگی 57,0 4500 38,0     ٢ماهگی 60,0 5700 39,5     ٣ماهگی 62,0 6400 41,0 &nb...
16 ارديبهشت 1391